داستان کوتاه "مستاجرهای آقای بابی ساندز" Tenant Mr.Bobby Sands

ساخت وبلاگ

IMG_20151003_195900[1].jpg

 IMG_20151003_201209[1].jpg

مستاجرهای آقای بابی ساندز

 

مرد همچنان که چشمانش را بسته بود، سعی کرد تا باز کردن پتوی پیچیده شده لای پاهایش آنقدر هوشیارش نکند که خواب از سرش بپرد..! آخر این موقع از صبح خیلی جان می دهد برای خوابیدن.. سوز بدی را نزدیک صبح حس کرده بود. زیر لب نجوا کرد

- اه.. لعنتی باز یادم رفته سر شبی شومینه رو روشن کنم.. نکنه بچه ها سرما بخورن !

اما این نگرانی آنقدر جدی نبود که قید خواب نازش را بزند. پس خودش را جمع کرد و پتو را دور خود پیچید.. همسرش به نشانه ی اعتراض به کشیده شدن پتو، سقلمه ای بهش زد. پس پتو را کمی رها کرد..! اما هنوز چشمانش پر خواب نشده بود که صدای درب بلند شد.. غرغر کنان به سختی خودش را جمع و جور کرد و بلند شد. خواب آلود مسیر اتاق خواب را از طبقه ی دوم تا درب اصلی سالن همکف طی کرد. آخر چه کسی می توانست باشد.. این موقع صبح..! مدت ها بود که سر کار نمی رفت. پس نباید همکار یا صاحب کارش بوده باشد. وای... دیگر مطمئن شده بود که این اجل معلق، به طور حتم صاحبخانه ی خپل و خسیسش آقای چرچیل است..! فرو خورده تآمل کرد. اما دوباره صدا بلند شد. پس به ناچار درب را باز کرد. اما در کمال تعجب با جوان نحیف لاغری در حدود بیست و هفت سال روبرو شد که رنگ به صورتش نمانده بود و بیشتر به مرده ها می ماند.

سعی کرد خودش را کنترل کند اما با کج خلقی و خشم وراندازش کرد و با صدایی گرفته پرسید

- چی میخوای این وقت صبح..؟

جوان که ژاکت سرخ به تن داشت و استخوان های شقیقه اش از فرط لاغری به شکل عجیبی بیرون زده بود، با چشمان گود افتاده اما پر فروغش تنها نگاه می کرد. لبخندی بی رمق به لب داشت. به سختی برگه ای را بدست مرد داد. مرد با تردید و بی میلی همچنان که نگاهش را از چشمان جوان بر نمیداشت برگه را گرفت. روی آن نوشته بود

"آقا.. من بابی ساندز، مالک جدید این خیابان هستم. نگران نباشید.. نمی خواهم از شما اجاره بگیرم.. اما خیلی خیلی گرسنه ام.. آخر درست شصت و شش روز است که هیچ چیز نخورده ام. لطف نمایید در ازای اقامتتان لااقل یک وعده خوراک به من بدهید.."

مرد سرش را بلند کرد. خیره خیره نگاه کرد و پوزخندی به جوان تحویل داد. همچنان که در را می بست گفت

- خدا شفت بده.. عجب دیوانه ای هستی..! صبر کن تا چیزی برات بیارم.

مرد همچنان که به سمت آشپزخانه می رفت.. شومینه را روشن کرد. صدای گوشخراشی به گوشش رسید.. خیلی بد.. سرش را بلند کرد.. ماشین داشت درست در یک متری اش پارک میکرد.. اما خب.. دود اگزوز در این صبح سرد گرمای مطبوعی داشت...

ساعت سیکو قدیمی اش را نگاه کرد. عقربه های ساعت نمی توانست چیزی را نشان دهد. احساس خستگی و درد شدیدی می کرد. به اطراف نگاه کرد. سیگار نیم سوخته ی یکی از عابران را پیدا کرد و گیراند و با سوقلمه ای رفیقش را کم مانده بود داخل جوی آب بیفتد، بیدار کرد.

علی کشوری.

یازدهم مهرماه نود و چهار. تهران

علی کشوری دوغایی...
ما را در سایت علی کشوری دوغایی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iali-keshvari-doghaeie بازدید : 240 تاريخ : چهارشنبه 17 شهريور 1395 ساعت: 2:14